جدول جو
جدول جو

معنی بنی سر - جستجوی لغت در جدول جو

بنی سر
سحرگاه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنی عم
تصویر بنی عم
پسران عمو، عموزادگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوی سا
تصویر بوی سا
سنگی که بر روی آن داروهای خوش بو می ساییدند
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
نقابی که میپوشاند بینی را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ وَ)
دهی از بخش قلعه زراس است که در بخش شهرستان اهواز واقع است. و دارای 106تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَاَ سَ)
از قبایل عربستان شمالی، منسوب به کنانه. قومی صحراگرد بودند و مراتع آنان در نواحی جنوبی و جنوب شرقی ممتد بود. از وقایع عمده در تاریخ پیش از اسلام این قبیله، شورش آنها بر ضد جحر آخرین امیربزرگ کنده و پدر امروءالقیس است و کشته شدن جحر که از این طریق ضربتی مهلک بر دولت کنده وارد کردند. سران بنی اسد بعد از مدتی گردنکشی در سال 9 هجری قمری اسلام آوردند ولی بعد از وفات پیغمبر و احتمالاً در زمان آن حضرت مرتد شدند. (از دایره المعارف فارسی). پسران اسد نام چند تیره از قبایل عرب: 1- بطنی از عنز. 2- فخذی از طایفۀ ازد، از قحطان. 3- تیره ای از قریش. 4- بطنی از مذحج. 5- بطنی از قضاعه. 6- قبیله ای از عدنان که معروفتر و بزرگتر از همه و منسوب به اسد بن خزیمه بن مدرکه بن الیاس بن مضربن نزار است و بطن های بسیاری از آن منشعب شدند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
حکامی که از سال 268 تا حدود 318 هجری قمری در آذربایجان حکمرانی کردند. ابوالساج دیوداد که حکمران کوفه و اهواز بود تا سال فوت خود یعنی سنۀ 266 هجری قمری این مقام را داشت و پسرش محمد، حاکم حجاز بود ولی در سال 269 هجری قمری والی انبار و در سال 276 هجری قمری حکمران آذربایجان شد و در این حکومت اخیر خود، ارمنستان را هم بسال 285 هجری قمری ضمیمۀ حوزۀ فرمانفرمایی خویش نمود. در سال 319 هجری قمری حکومت آذربایجان نصیب مفلح یکی از موالیان یوسف شد و سلسلۀ بنی ساج رو بضعف رفت و کمی بعد بدست حکام عباسی انقراض یافت. اولین آنها ابوالساج داود و آخرینشان ابوالمسافر الفتح بن محمد است. (از طبقات السلاطین صص 113- 114). رجوع به فرهنگ فارسی معین شود، هدم و خراب کردن. بنیاد برافکندن:
گفتی که بنیاد افکنم آنرا که بر من دل نهد
گر جرم این باشد نخست از من بنه بنیاد را.
کمال خجندی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- بنیاد برافکندن، خراب کردن. منهدم ساختن. (فرهنگ فارسی معین). هدم و خراب کردن. (از آنندراج) :
خصمان اسیر قهر تو تا هم بدست قهر
بنیادشان خدای تعالی برافکند.
خاقانی.
- بنیاد برانداختن، هدم و خراب کردن و بنیاد زیر و زبر شدن لازم منه است. (آنندراج). خراب کردن. منهدم کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم.
حافظ.
- بنیاد برفکندن، ویران کردن:
بنیاد عقل برفکند خوانچۀ صبوح
عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند.
خاقانی.
تا بر رخ تو نظر فکندم
بنیاد وجود برفکندم.
عطار (از آنندراج).
- بنیاد فکندن، بنا نهادن. پی افکندن:
در تو آباد باد فرخ باد
آنکه بنیاد فرخ تو فکند.
انوری.
چو این بنیاد بد را خود فکندی
گناه خویش را بر من چه بندی.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سام پسر بزرگ نوح پیغمبر بود و اقوامی را که از او پدید آمدند بنی سام گویند. آرامیان و مردم سوریه و کلدانیان و آشوریان و قوم یهود و اعراب جملگی از اعقاب سامند. (تمدن قدیم). سامیان، اقوامی که طبق سنت از اولاد سام پسر بزرگ نوح بشمار میروند و آن شامل بابلیان، آشوریان، یهودیان، آرامیان و اعراب است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
نام قبیله ای از عرب:
شخصی ز قبیلۀ بنی سعد
بگذشت بر اوبه طالع سعد.
نظامی.
تو همچنان دل خلقی به غمزه ای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ طُ رُ)
قبیله ای از قبایل عرب خوزستان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 92). از عشایر عرب خوزستان، مشتمل بر 2500 خانوار است که در بخش بستان از شهردشت زندگی میکنند. ناحیۀ دشت میشان تا تیرماه 1314 هجری شمسی بنام این طایفه بنی طرف خوانده شد و در آن تاریخ فرهنگستان ایران نام دشت میشان بر آن نهاد. (دایره المعارف فارسی). رجوع به فرهنگ فارسی معین و دشت میشان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ)
نام قبیله ای است از یمن که حاتم طائی منسوب به آن است. (غیاث) (آنندراج) :
بلاجوی راه بنی طی گرفت
بکشتن جوانمرد را پی گرفت.
سعدی.
چو حاتم اگر نیستی نام وی
نبردی کس اندر جهان نام طی.
سعدی.
رجوع به طایی شود
لغت نامه دهخدا
و بوی سای، سنگی باشد که عطریات بر آن سایند، (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)، سنگ صلایه، (ناظم الاطباء)، مداک، صلایه، صلاده، (زمخشری)، صلایه، (منتهی الارب)، مدوک، (منتهی الارب) :
این بوی سای این فلکی هاون
میسایدم بدستۀ آزارش،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ)
در قدیم با واو مجهول، چوب و درخت و تخته، واز این جهت چوب تراش را درودگر گویند. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
از دهات کتول استرآباد است. رجوع به ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد چ 1326 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 171)
لغت نامه دهخدا
(چَ نَسَ)
دهی است از دهستان تولم بخش مرکزی شهرستان فومن که در 10 هزارگزی شمال فومن و 3 هزارگزی شمال راه شوسۀ صومعه سرا به رشت واقع شده. جلگه و معتدل است. 238 تن سکنه دارد. از رود خانه گاز رودبار مشروب میشود. از محصولاتش برنج، توتون، سیگار و چای است. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مرکّب از: بی + سر، آنکه سر ندارد. آنچه سر ندارد. بی رأس. تن بدون سر:
بیابان بکردار جیحون ز خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون.
فردوسی.
ز بس کشته و خسته شد جوی خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون.
فردوسی.
بگریند مر دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم.
عنصری (از اسدی)،
الحق ستوه گشتم زین شهر بی سر و بن
وین مردم پریشان چون عضوهای بی سر.
شرف شفروه.
- تن بی سر، بدنی که سر آن را جدا کرده باشند:
همه دشت ازیشان تن بی سرست
زمین بسترو خاک شان چادرست.
فردوسی.
سر بی تنان و تن بی سران
چرنگیدن گرزهای گران.
فردوسی.
ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار
پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ)
دهی از دهستان ژاوه رود است که در بخش رزاب شهرستان سنندج واقع است و 107 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(نَدِ)
دهی است از دهستان کزاز بالا در بخش سربند شهرستان اراک در 46 هزارگزی مغرب آستانه و 15 هزارگزی راه مالرو عمومی، در ناحیه ای کوهستانی و سردسیرواقع است و 230 تن سکنه دارد. محصولش غلات و پنبه و انگور، شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. آبش از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
دهی است جزء دهستان طارم بالا از بخش سیردان شهرستان زنجان با 512 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چند سر
تصویر چند سر
جیرجیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد سر
تصویر باد سر
مغرور و متکبر
فرهنگ لغت هوشیار
(قمار) پنج ورق متشابه که در بازی آس بدست یک تن آید مانند پنج آس یا پنج شاه و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوی سا
تصویر بوی سا
سنگی که داروهای خوشبو را روی آن میسایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنو سرخ
تصویر بنو سرخ
عدس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنی طرف
تصویر بنی طرف
دشت میشان از جای ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنی عم
تصویر بنی عم
پسران عمو عمو زادگان: (بسی برنیامد که بنی عم سلطان بمنازعت برخاستند و ملک پدر خواستند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنا گر
تصویر بنا گر
والاد گر سازنده
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه یا آنچه سر ندارد، بی اساس بی اصل، پرنده ایست شکاری از نوع باشه شبیه به پیغو بیسره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از این سر
تصویر این سر
این دنیا این جهان عالم مادی مقابل آن سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنی بشر
تصویر بنی بشر
((بَ بَ))
فرزندان بشر، انسان، آدم
فرهنگ فارسی معین
برای این، به خاطر این
فرهنگ گویش مازندرانی
بدون سرپوش، بی کله، روستایی از دهستان گلیجان قشلاقی تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
محل اتراق گالشان و چوپانان، روی زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
از روستاهای علی آباد کتول
فرهنگ گویش مازندرانی
روی سکو و بغل دیوار
فرهنگ گویش مازندرانی